غدیر و سقیفه
نویسنده: «ع م»
با آن همه تأکید رسول الله در غدیر!!
چرا حکم سقیفه به کرسی نشست؛ نه حکم خدا؟!
چرا مسلمانان و خصوصا هزاران نفر حاضر و شاهد غدیر؛ در جریان غصب خلافت سکوت کردند و امیرالمؤمنین را یاری نکردند؟!!
از آن رو که بازگشت بحث غدیر و مسأله امامت، به موضوع نبوت است،
و اعتقاد به نبوت بدون توحید در ربوبیت ممکن نیست.
و نگاه به این مسأله از زاویه بالا چنین می شود:
اللَّهُمَّ عَرِّفْنِی نَفْسَکَ فَإِنَّکَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِی نَفْسَکَ لَمْ أَعْرِفْ نَبِیَّکَ؛
اللَّهُمَّ عَرِّفْنِی رَسُولَکَ فَإِنَّکَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِی رَسُولَکَ لَمْ أَعْرِفْ حُجَّتَکَ؛
اللَّهُمَ عَرِّفْنِی حُجَّتَکَ فَإِنَّکَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِی حُجَّتَکَ ضَلَلْتُ عَنْ دِینِی.
یعنی ابتدا باید اصل عبودیت و تبعیت از حقتعالی محقق شود تا پس از آن مسأله نبوت و امامت حل شود؛
و غدیر جایگاه خود را بیابد.
وگرنه در عکس مسأله و تعیین امام و خلیفه بدون تأیید خدا و تبلیغ رسول، می شود سقیفه.
پس این که :
سألَ سائلٌ بعذابٍ واقعٍ…
نه از باب عدم پذیرش غدیر است؛
که از باب اظهار کفر و حِقد باطنی بود پس از ظهور غدیر!
أَحْقاداً، بَدْرِیَّهً وَ خَیْبَرِیَّهً وَ حُنَیْنِیَّهً…
که:
وَ لَوْلا أَنْتَ یا عَلِىُّ لَمْ یُعْرَفِ الْمُؤْمِنُونَ بَعْدى…
و:
وَ لَقَدْ کَانَ رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه و آله کَثِیراً مَا یَقُولُ لِی:
یَا عَلِیُّ !
حُبُّکَ تَقْوَى وَ بُغْضُکَ کُفْرٌ وَ نِفَاقٌ؛
وَ أَنَا بَیْتُ الْحِکْمَهِ وَ أَنْتَ مِفْتَاحُهُ؛
وَ کَذَبَ مَنْ زَعَمَ أَنَّهُ یُحِبُّنِی وَ یُبْغِضُک.
اما چه بخواهند یا نخواهند؛
وَ اللهُ غالبٌ علی اَمرِه…
و غدیر در دل مؤمنان جای دارد جاودانه؛
زین سبب پیغمبر با اجتهاد
نام خود، نام علی مولا نهاد
گفت هر کو را منم مولا و دوست
ابن عمّ من “علی”، مولای اوست
کیست مولا آن که آزادت کند
بند رقیّت ز پایت بر کند
چون به آزادی نبوت هادی است
مؤمنان را ز انبیا آزادی است
ای گروه مؤمنان شادی کنید
همچو سرو و سوسن آزادی کنید
لیک میگویید هر دم شکر آب
بیزبان چون گلستان خوشخضاب
بیزبان گویند سرو و سبزهزار
شکر آب و شکر عدل نوبهار
حلهها پوشیده و دامنکشان
مست و رقصان و خوش و عنبرفشان
جزو جزو آبستن از شاه بهار
جسمشان چون درج پر در ثمار
ماه ما بی نطق خوش بر تافته ست
هر زبان نطق از فرِ ما یافتست
نطق عیسی از فرِ مریم بود
نطق آدم پرتوِ آن دم بود
تا زیادت گردد از شکر ای ثِقات
پس نبات دیگرست اندر نبات
عکس آن اینجاست ذلَّ مَن قَنَع
اندرین طورست عزَّ مَن طَمَع
در جوال نفس خود چندین مرو
از خریداران خود غافل مشو
ای علی که جمله عقل و دیده ای
شمهای واگو از آنچه دیده ای
تیغ حلمت جان ما را چاک کرد
آب علمت خاک ما را پاک کرد
بازگو دانم که این اسرار هوست
زانکه بی شمشیر کشتن کار اوست
صانع بی آلت و بی جارحه
واهب این هدیههای رابحه
صد هزاران می چشاند هوش را
که خبر نبود دو چشم و گوش را
باز گو ای باز عرش خوش شکار
تا چه دیدی این زمان از کردگار
چشم تو ادراک غیب آموخته
چشمهای حاضران بر دوخته
آن یکی ماهی همیبیند عیان
وان یکی تاریک میبیند جهان
وان یکی سه ماه می بیند به هم
این سه کس بنشسته یک موضع نعم
چشم هر سه باز و گوش هر سه تیز
در تو آویزان و از من در گریز
سِحر عین است این عجب لطف خفی ست
بر تو نقش گرگ و بر من یوسفی ست
راز بگشا ای علی مرتضی
ای پس سؤ القضا حسن القضا
یا تو واگو آنچه عقلت یافتست
یا بگویم آنچه برمن تافتست
از تو بر من تافت چون داری نهان
میفشانی نور چون مه بی زبان
لیک اگر در گفت آید قرص ماه
شب روان را زودتر آرد به راه
از غلط ایمن شوند و از ذهول
بانگ مه غالب شود بر بانگ غول
ماه بی گفتن چو باشد رهنما
چون بگوید شد ضیا اندر ضیا
چون تو بابی آن مدینهٔ علم را
چون شعاعی آفتاب حلم را
باز باش ای باب بر جویای باب
تا رسد از تو قشور اندر لباب
باز باش ای باب رحمت تا ابد
بارگاه ما له کفوا احد
هر هوا و ذرهای خود منظریست
نا گشاده کی گود کانجا دریست
تا بنگشاید دری را دیدبان
در درون هرگز نجنبد این گمان
چون گشاده شد دری حیران شود
مرغ اومید و طمع پران شود
غافلی ناگه به ویران گنج یافت
سوی هر ویران از آن پس میشتافت
تا ز درویشی نیابی تو گهر
کی گهر جویی ز درویشی دگر
سالها گر ظن دَود با پای خویش
نگذرد زِ اشکاف بینیهای خویش
تا به بینی نایدت از غیب بو
غیر بینی هیچ میبینی بگو