به نام آنکه هستی نام ازو یافت
فلک جنبش، زمین آرام ازو یافت
نقدی بر
شعرنو
خط عوام پسند(یا دلقک خط)
و موسیقی پاپ
نویسنده: «ع – م»
گویند سه همسفر به صبحانه ای بر هلیمی نشستند.
شیرازی، با هنرمندی و به آرامی با کشیدن انگشت روی هلیم، روغن را از وسط ظرف به سوی خود کشید وگفت:
« آب رکن آباد ما از سنگ می آید برون».
اصفهانی هم به همان حقّه روغن را به سوی خود روانه کرد و گفت:
« از صِفاهان میوه رنگارنگ می آید برون».
اما سومی که از هنر عاری بود و وضع را چنین دید، تا عقب نماند، دست در هلیم انداخته، زیر و رو کرد و گفت:
« از فلان جا همچو من بی رنگ می آید برون».
البتّه این حکایت اگر چه وقوعش ثابت نیست، امّا واقع آن در امور فرهنگی اتفاق افتاده.
مثلاً آن حکیم اهل معرفت و مفسر و حافظ قرآن و عالمِ وارسته از محدوده خاک، ابیاتی را در تدریس معارف به مستعدّان، به زبان رمز و با نظم و زیبایی جاودانه این گونه سرود:
صبـا به لطف بگو آن غزال رعنا را
کهسر بهکوه و بیابان تودادهای ما را
شکرفروش کهعمرش دراز باد چرا
تفـقدی نکنـد طـوطی شکـرخـا را
غرورحسن اجازت مگرنداد ایگل
که پرسشی نکنـی عندلیب شیدا را
بهحسن خلقتوان کرد صیداهل نظر
به دام و دانـه نگیرنـد مرغ دانـا را
ندانم از چهسببرنگآشنایینیست
سهی قـدان سیـه چشم ماه سیما را
چو با حبیب نشینی و بـاده پیمـایی
بـه یـاد دار حریفـان بـاده پیـما را
جز اینقدرنتوانگفتدرجمالتوعیب
کهوضعمهرووفا نیسترویزیبارا
در آسمان نه عجب گر بهگفتهحافظ
سرودزهره بهرقصآورد مسیحا را
……………………………………………..
کتَبتُ قصّهَ شوقی ومـَدمَعی باکی
بیا که بیتو بهجانآمدم زغمناکی
بسا که گفتهامازشوق بادودیدهخود
اَیـا منـازلَ سَلمَی فَایـن سَلماک(ی)
عجیب واقعهای و غریب حادثهای
انـا اصطبَرتُ قتیـلا و قاتـلی شاکی
کهرا رسدکهکند عیب دامن پاکت
کههمچوقطرهکهبربرگگلچکدپاکی
زخاکپایتودارد آبرویلالهوگل
چوکلکصنع رقم زد به آبیوخاکی
صبا عبیرفشان گشت ساقیا برخیز
و هاتِ شمـسهَ کَـرمٍ مُطَـیـَّبٍ زاکی
دَعِ التکاسلََتَغنَم فقد جَری مَثَل(و)
کهزاد راهروان چستی استوچالاکی
اثر نماند ز من بی شمایلت، آری
اَری مَـآثـرَ مَحـیـایَ مِـن مُحَیّـاک
زوصف حسنتوحافظچگونهنطقزند
که همچو صنع خدایی ورای ادراکی
و یا دیگر حکیم الهی که اینگونه سراید:
ای فدای تو هم دل و هم جان وی نثار رهت هم این و هم آن
دل فدای تو، چون تویی دلبر جان نثار تو، چون تویی جانان
دل رهاندن زدست تو مشکل جان فشاندن به پای تو آسان
راه وصل تو، راه پرآسیب درد عشق تو، درد بیدرمان
بندگانیم جان و دل بر کف چشم بر حکم و گوش بر فرمان
گر سر صلح داری، اینک دل ور سر جنگ داری، اینک جان
دوش از شور عشق و جذبهٔ شوق هر طرف میشتافتم حیران
آخر کار، شوق دیدارم سوی دیر مغان کشید عنان
چشم بد دور، خلوتی دیدم روشن از نور حق، نه از نیران
هر طرف دیدم آتشی کان شب دید در طور موسی عمران
پیری آنجا به آتش افروزی به ادب گرد پیر مغبچگان
همه سیمین عذار و گل رخسار همه شیرین زبان و تنگ دهان
عود و چنگ و نی و دف و بربط شمع و نقل و گل و مل و ریحان
ساقی ماهروی مشکینموی مطرب بذله گوی و خوشالحان
مغ و مغزاده، موبد و دستور خدمتش را تمام بسته میان
من شرمنده از مسلمانی شدم آن جا به گوشهای پنهان
پیر پرسید کیست این؟ گفتند: عاشقی بیقرار و سرگردان
گفت: جامی دهیدش از می ناب گرچه ناخوانده باشد این مهمان
ساقی آتشپرست آتش دست ریخت در ساغر آتش سوزان
چون کشیدم نه عقل ماند و نه هوش سوخت هم کفر ازان و هم ایمان
مست افتادم و در آن مستی به زبانی که شرح آن نتوان
این سخن میشنیدم از اعضا همه حتی الورید و الشریان
که یکی هست و هیچ نیست جز او
وحده لااله الاهو
از تو ای دوست نگسلم پیوند ور به تیغم برند بند از بند
الحق ارزان بود ز ما صد جان وز دهان تو نیم شکرخند
ای پدر پند کم ده از عشقم که نخواهد شد اهل این فرزند
پند آنان دهند خلق ای کاش که ز عشق تو میدهندم پند
من ره کوی عافیت دانم چه کنم کاوفتادهام به کمند
در کلیسا به دلبری ترسا گفتم: ای جان به دام تو در بند
ای که دارد به تار زنارت هر سر موی من جدا پیوند
ره به وحدت نیافتن تا کی ننگ تثلیت بر یکی تا چند؟
نام حق یگانه چون شاید که اب و ابن و روح قدس نهند؟
لب شیرین گشود و با من گفت وز شکرخند ریخت از لب قند
که گر از سر وحدت آگاهی تهمت کافری به ما مپسند
در سه آیینه شاهد ازلی پرتو از روی تابناک افگند
سه نگردد بریشم ار او را پرنیان خوانی و حریر و پرند
ما در این گفتگو که از یک سو شد ز ناقوس این ترانه بلند
که یکی هست و هیچ نیست جز او
وحده لااله الاهو
دوش رفتم به کوی باده فروش ز آتش عشق دل به جوش و خروش
مجلسی نغز دیدم و روشن میر آن بزم پیر باده فروش
چاکران ایستاده صف در صف باده خوران نشسته دوش بدوش
پیر در صدر و میکشان گردش پارهای مست و پارهای مدهوش
سینه بیکینه و درون صافی دل پر از گفتگو و لب خاموش
همه را از عنایت ازلی چشم حقبین و گوش راز نیوش
سخن این به آن هنیئالک پاسخ آن به این که بادت نوش
گوش بر چنگ و چشم بر ساغر آرزوی دو کون در آغوش
به ادب پیش رفتم و گفتم: ای تو را دل قرارگاه سروش
عاشقم دردمند و حاجتمند درد من بنگر و به درمان کوش
پیر خندان به طنز با من گفت: ای تو را پیر عقل حلقه به گوش
تو کجا ما کجا که از شرمت دختر رز نشسته برقعپوش
گفتمش سوخت جانم، آبی ده و آتش من فرونشان از جوش
دوش میسوختم از این آتش آه اگر امشبم بود چون دوش
گفت خندان که هین پیاله بگیر ستدم گفت هان زیاده منوش
جرعهای درکشیدم و گشتم فارغ از رنج عقل و محنت هوش
چون به هوش آمدم یکی دیدم مابقی را همه خطوط و نقوش
ناگهان در صوامع ملکوت این حدیثم سروش گفت به گوش
که یکی هست و هیچ نیست جز او
وحده لااله الاهو
چشم دل باز کن که جان بینی آنچه نادیدنی است آن بینی
گر به اقلیم عشق روی آری همه آفاق گلستان بینی
بر همه اهل آن زمین به مراد گردش دور آسمان بینی
آنچه بینی دلت همان خواهد وانچه خواهد دلت همان بینی
بیسر و پا گدای آن جا را سر به ملک جهان گران بینی
هم در آن پا برهنه قومی را پای بر فرق فرقدان بینی
هم در آن سر برهنه جمعی را بر سر از عرش سایبان بینی
گاه وجد و سماع هر یک را بر دو کون آستینفشان بینی
دل هر ذره را که بشکافی آفتابیش در میان بینی
هرچه داری اگر به عشق دهی کافرم گر جوی زیان بینی
جان گدازی اگر به آتش عشق عشق را کیمیای جان بینی
از مضیق جهات درگذری وسعت ملک لامکان بینی
آنچه نشنیده گوش آن شنوی وانچه نادیده چشم آن بینی
تا به جایی رساندت که یکی از جهان و جهانیان بینی
با یکی عشق ورز از دل و جان تا به عینالیقین عیان بینی
که یکی هست و هیچ نیست جز او
وحده لااله الاهو
یار بیپرده از در و دیوار در تجلی است یا اولیالابصار
شمع جویی و آفتاب بلند روز بس روشن و تو در شب تار
گر ز ظلمات خود رهی بینی همه عالم مشارق انوار
کوروش قائد و عصا طلبی بهر این راه روشن و هموار
چشم بگشا به گلستان و ببین جلوهٔ آب صاف در گل و خار
ز آب بیرنگ صد هزاران رنگ لاله و گل نگر در این گلزار
پا به راه طلب نه و از عشق بهر این راه توشهای بردار
شود آسان ز عشق کاری چند که بود پیش عقل بس دشوار
یار گو بالغدو و الآصال یار جو بالعشی والابکار
صد رهت لن ترانی ار گویند بازمیدار دیده بر دیدار
تا به جایی رسی که مینرسد پای اوهام و دیدهٔ افکار
بار یابی به محفلی کآنجا جبرئیل امین ندارد بار
این ره، آن زاد راه و آن منزل مرد راهی اگر، بیا و بیار
ور نه ای مرد راه چون دگران یار میگوی و پشت سر میخار
هاتف، ارباب معرفت که گهی مست خوانندشان و گه هشیار
از می و جام و مطرب و ساقی از مغ و دیر و شاهد و زنار
قصد ایشان نهفته اسراری است که به ایما کنند گاه اظهار
پی بری گر به رازشان دانی که همین است سر آن اسرار
که یکی هست و هیچ نیست جز او
وحده لااله الاهو
:::::::::::::::::::::::::::::::
امّا سومی که آن مدارج علم و معارف را نپیموده؛ و هنوز محبوس در این عالم خاک بود، و بِالطبع آن هنرمندی و لطافت روح در بیان (معارف نداشته) را نداشت، بلکه تا چیزی گفته باشد، و شاید هم بی قصد و غرض ( ونیز نه کسب شهرت که در میان اهل معنا، کثیف قصد وغرضی است)، خود را در خُم رنگ انداخت تا طاووس باشد و چنین گفت:
آه ای صحرای بی پایان…..
ای شنهای روان…… ای بادهای داغ……..
کاش مرا با خود به آن دور دستها میبردید……. ای کاش ترنّم برخورد قطراتِ
ماسههای کویر را بر گونههایم حسّ میکردم…… حسّ میکردم….
آه ای صحرا……. مرا با خود ببر به آن دوردستها……..
ای شنهای طـــوفــانی صورتم را بنوازید…….
که من بیچارهام………. بی………چــا……….ره……..
:::::::::::::::::
و یا مثلا:
کار را وِل نکنیم، پای در گِل نکنیم، ……..
موی نا شسته خود ژل نکنیم……..
شاید آن دورترها……..
پــیرمردی دستهای چروکیده خود را خاکمالی میکند…..
شاید آنسوترها ….
پیر زنی، خشک نانی به آب زده……..
و به دهان خود نزدیک نموده…..
تا با دهانی خالی از دندان بمکد آن نان را……..
آه ای دندانها قدر صاحب خود را بدانید ………
وقت تکچرخ زدن بر لب رود…….
آب را گِل نکنیم …….
دست را ول نکنیم…..
شاید آن سوترها، فیلها درآبند…..
کرگدن میخورد آب، ….
یا به قصدی مرموز………
پوزهای در آب است……
گوره[۱]خر در دل آن خاک تمیز ….
همچنان غلطان است[۲]……..
شاید آن طرفتر ، فقیری گوژ پشت،…….
به سختی ….. کفی از آب نگه داشته تا بیاشامد آب….
یا بیچارهای سر و گوشی به آب داده تا ببیند چه شود؟! …
شاید آنروز آری آنروز، گوژ پشتی بهرهای از این آب بخواهد بردن…..
آب را گل نکنیم….
خاک را در دل آن آب روان وِل نکنیم….
چرا که هنوز میتراود مهتاب ….
از رَمِ آن لب تاپ ….
یا ز کرم شبتاب….
تَب لِت ار خاموش است ، چشمها بیدار است….
گوش مردم کر نیست…. کرگدن هم خر نیست….. شاید آن سوترها سمعکی سالم بود……. آب را گل نکنیم….
یاد را ول نکنیم….
تک درختی در مریخ
شاید اندر مریخ …..
یا که در آن سوتر……
در عطارد تک درختی سبز مشتاق تو است….
همچو آن کندوی زنبوران زرد….
که پناه زندگیشان در زمین…
گوییا در قعر آن طاق تو است….. (فریاد احسنت حضار)
در میان کهکشانها کاشکی مقدور بود…
از نسیم باد و باران بهرهای…
از میان نور همچون شمع آن قلب الاسد…..
کاشکی نوری وزیدی گاهگاهی بر جسد…
( فریاد احسنت حضّار)
جان ما بس تازه میشد از نسیمی از کرات…
یا ستاره یا که آبی در فلات …..
چون نشد مقدور اصلاً باک نیست ….
گر که مقدورت شود چای و نبات …..
(فریاد احسنت و کف حضار)
جان ما را تازه کردی شاعرا
خاصّه جان هر عزیز بیسواد
والبته از کودکان پنجاه شصت سالهای که عمری را با امثال:
” یـه تـوپ دارم قـلـقلیه، سـرخ و سفیـد و آبیه، میزنم زمین هـوا میره،” و یا دیگر سخنان مسجّعی از این دست، ( هر چند به نام شعرنو) مأنوس بودهاند ونخواسته یا نتوانستهاند قدمی به جلو بردارند، نباید توقع درک و زمزمه این ابیات را داشت که:
خوشتر از ایام عشق ایام نیست
بامداد عاشقـان را شـام نیـست
مطربانرفتند وصوفی در سَماع
عشقرا آغاز هست انجام نیست
کام هر جویندهای را آخریست
عـارفـان را منتهـای کـام نیست
از هزاران در یکی گیرد سَماع
زانـکه هر کسمحرمپیغـام نیست
آشـنایان ره بدین معنی برنـد
در سرای خـاص، بار عـام نیست
تا نسوزد برنیـاید بـوی عـود
پخته داندکاینسخنباخـام نیست
هرکسیراناممعشوقیکه هست
میبرد، معشوق ما را نام نیست
سرو راباجملهزیباییکه هست
پیش انـدام تو هیچ اندام نیـست
مستیازمنپرسوشـورعاشقی
و آنکجا داندکه دُردآشام نیست
باد صبحوخاکشیرازآتشیست
هرکهرا در ویگرفتآرام نیست
خواببیهنگامت از ره میبرد
ورنه بانگصبح بیهنگام نیست
سعدیا چون بت شکستی خود مباش
خـود پرستی کمتر از اصنـام نیست
و امّا چرا کار به اینجا کشید؟!
در جواب باید گفت: حکایت شعر نو یا موسیقی پاپ بدان ماند که کارگاه یا کارخانهای به منظور رفع احتیاج مردم، خودرو سواری ویا کامیون مثلا تولید کند تا باری از دوشی بردارد و مسیری به مقصود، سهل و هموار شود.
امّا دیگری یا به علّت نداشتن سرمایه و یا فقدان آن تخصص و مرتبهی علمی، به کشیدن تصویر کامیون دلخوش باشد وشادمان که توانست کشیدن کامیون.
وچون متوجه مقصود نیست که اصلاّ تولید خودرو به چه منظور است و شکل و قالب ظاهری موضوعیت ندارد ، بلکه از این جهت که وسیلهای است کارساز و مورد نیاز، و لذا کارگاهی دارد،
عدّهای مشغولند،
گِرهی گردد باز، . ..
صِرف نقشی نبود بر دیوار…
هم از این روست که با خود گوید: چه لزومی دارد؟….
چرخها در پایین….
بشود نقاشی؟…..
میتوان آنها را،
برد در قسمت بار……
یا کشیدن دو سه چرخ بر سر راننده…..
چه مربع باشد یا به شکل بیضی…..!!
( شعر نو)
دیگری میآید و میگوید: اصلاً چه نیازی به چرخ و فرمان است؟!
همین که تکههایی آهن به عنوان خودرو به تصویر کشیده شود کافیاست!!
( شعر سپید)
و چُنان این شعر بی یال و دم و اِشکم را تقطیع و تجزیه میکنند که ترکیبش را باید به مرده شور خانه بُرد.
غافل از این که اگر اشعار حکما و مفسران بزرگی همچون مرحوم حافظ، شبستری، ابن فارض، نظامی، مولوی و … از زمان و مکان فارغ است و جاودانی، هم از این رو است که تشنگان را سیراب و رهروان را رهنمون است نه این که صرفا سرابی باشد بی معنا و مفهوم و احیاناً کلماتی خیالی، تو خالی، و فاقد هر معنای مفید که ” لا یُسمِنُ و لا یُغنی مِن جوع” .[۳]
البته مسوّد این سطور معتقد به حذف کودکستان و بازیهای کودکانه همچون فوتبال، اَلاّکلنگ، چَلَک مُسّه، هفت سنگ وگرگم به هوا نیست،
بلکه مقصود این است که به گرگم به هوا خوش نشویم و کافی ندانیم؛
و چنانچه چند هم سن و سال عقلی همراه شدند، توقع نداشته باشیم حکما و بزرگان فهیم نیز همبازی شده و سرودهی کودکانهی ما را به نقد یا تشویق گذارند، بلکه از حکیم سخن در زبان آفرین بخواهیم تا این دوران طفولیت نیز طی شده و شعر گفتن را رها کنیم مگر برای رضای او و درک معارف و معانی معنوی ؛
و چنانچه پس از سالها مخالفت نفس و در کنار آن، حفظ و آشنایی با قرآن و حدیث و کسب معارف اهل بیت؛ و زمزمه مناجاتهای صحیفه سجّادیه و دیگر ادعیه سراسر معارف، مطلبی معرفتی و نغز نصیب شد ، در صورت صلاحدید بزرگواری راه رفته ، بخشی از آن را چه به زبان شعر یا غیر شعر برای اهلش به یادگار گذاردن.
اگرچه گوید و نشنویم که:
من این کلام نوشتم چنان که غیر ندانست
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی
ای مرغ سحر عشق ز پروانه یباموز
کان سوخته را جان ، شد و آواز نیامد
این مدعیان در طلبش بی خبرانند
کان را که خبر شد خبری باز نیامد
هر مرغ به دستانی در گلشن شاه آید
بلبل به غزلخوانی حافظ به دعا گویی
همه دانند کاین کس در همه عمر
نکرده هیچ قصد گفتن شعر
هرچه گفتیم جز حکایت دوست
در همه عمر از آن پشیمانیم
و امّا خوشنویسی:
متاسفانه باید گفت همان اتفاق در هنر خوشنویسی هم افتاد.
یعنی آن رسم الخط زیبایی که نتیجه صدها سال زحمات مجموعه اهل ذوق و هنر و حکمت بود و در نهایت، خود را به صورت خطوطی زیبا همچون، ثلث، نسخ، تعلیق، نستعلیق، شکسته و ُرقاع نشان داد، آن هم با آن ترکیبهای معنا دار که با تلاش و پشتکار اهل این هنر بدین درجه از تعالی رسید؛ و بیشک نا اهلانش را امکان رسیدن به ظرافتهای آن نیست، به طوری که خِرّیطان این هنر در صعب الوصول بودنش گفتهاند:
چهل سال عمرم به خط شد تلف
سر زلف خط ناید آسان به کـف
و به همین دلیل فارِس این میدان را صاحبهنری باید همچون مرحوم میرعماد و یا مرحوم سید حسن میرخانی، تا با آن ظرافت ولطف خدادادی در دست و قلم، آن نمونههای اعجابانگیز را در نستعلیق خلق کند که هرگز روی کهنگی نبیند؛ ویا دیگر صاحبهنران اندیشمند این عرصه.
………….
اما گروه سوم
که ایشان را، نه چنین ذوقی هست،
نه چنان خوبی دست ؛
و توان رسیدن بدان قله را هم ندارند،
با بر هم زدن اساس کار،
مثلا طرحی نو میزنند، و به هم ریختن را « طرحی نو در انداختن » میدانند.
که البته همینطور هم هست اما از آن طرف:
گفت ریدم به هنر تا بزنم نقش جدید
زآنکه در کهنه ملال است و نویی میباید
و به هر حال چنین رسمالخطی یکشبه به راه افتاد تا عرض اندامی باشد در مقابل آن هنر اصیل با قدمت صدها ساله و پشتوانه حکیمان و خردمندان صاحبنظر.
اما غافل از آن که به صرف غوطه خوردن در خُم رنگ؛ ویا نوک قلم در دوات زدن و شکلک کشیدن و آن را «کرشمه» و یا «معلا» نام نهادن، طرحی نو نمیشود.
شغـالی گر بیفتد در خُـم رنگ
که گویدگشته با طاوسهمرنگ
وگر آری قلم را در دواتی
کجاگردیتوباخطاط، همسنگ
سیاق شعر درسبک خراسان
عجببرهمزندهرنقشواورنگ
گرت ناخوش بوَد کار هلیمی
مکن تقلیـد آن نادان الدنگ
چو نتوانینوشتنآنچنان نغز[۴]
مزنبرهم بساط علم وفرهنگ
چوسربازی نرفتیوندانی
نباشدنامتوگوربانوسرهنگ[۵]
چونتوانیشناسیدشمنازدوست
مشوباهرغریبیواردجنگ
و لیـکن چون قـلـم طغیـان نمـاید
شود مقصود ومقصد دور وکمرنگ[۶]
و البته عوامالناس در معرفت هنر خوشنویسی هم فوراً همین را میپسندند و به کار میبرند[۷].
که از اینرو میبایست این خط ( خط که نه، بلکه شکلکهای بی معنی) را خطِّ «عوام پسند» ویا «دلقک خط» نامید.
و به هر حال این شعر، خط ویا موسیقی، همانند قارچ ناگاه ظاهر شد وجای خود را در میان عوام باز کرد.
که البته چندان هم عجیب نیست، چرا که کودک بی خبر را نیز اگر قدری طلا وچند گِرمی پشمک در مقابلش گذاری، فورا و بی هیچ تامّل و تردیدی پشمک را بر میگزیند که قدرت درک ارزش و اَصالت طلا را ندارد. در حالی که اگر این دو نمونه شعر، موسیقی ویا خط را در مقابل مثلا مرحوم بو علی سینا ویا خواجه نصیر طوسی و دیگر دانشمندان فهیم گذاری کدام را میگزینند؟ آن اشعار سراسر نکته و حکمت را یا آن شکلکهای بی هدف و معنا را ؟!.
و از آن بدتر این که تایپیستهای بیگانه با خوشنویسی، با تایپ حروف به صورت نستعلیق یا ثلث، تمامی تاریخ این هنر را لجنمال میکنند و بعد هم به خود میبالند که نستعلیق یا ثلث نوشتیم،
غافل از اینکه چه وضعی به بار آوردهاند.
واین بدان مانَد که بیهنری، قطعههای مختلف آواز اصیل را در دستگاههای مثلاً شور، بیات، همایون و… به صورتهای تحریر و یا تصنیف، فرود، اوج و… را تقطیع کرده و این فایلهای صوتی در رایانهی خود داشته باشد و هر از چندی اشعاری را با صدای بلند در این قالبها سر هم کند و تحویل شنوندگان دهد و به خود ببالد که ببینید چه اثر هنری ساختهام و سیستمم چه شجریانی میخواند!!
که با این وضع برای اهل ذوق و هنر و آواز اصیل جز دِق کردن چاره چیست؟! همان وضعی که گریبان خوشنویسان را گرفته!
چاره کار[۸]:
راه چاره این است که چون دستگاههای فرهنگی متصدی رسیدگی به این امور را آن رشد نیست تا تشخیص دهند کدام اصل است و کدام قلب،
( چرا که خود برآمده از همین نامربوطان به خطّ وخوشنویسیند؛
و خوشنویسی همچون آواز نیست که در حیطه درک یا تشخیص عموم باشد و لااقل مشاوری هم از انجمن خوشنویسان نمیطلبند)؛
پس خود اهل هنر میبایست هنرهای اصیل را پاس دارند، تا اگر چه در پستوها و گنجههای خانه، ذخیره و یادگاری باشد برای آیندگان تا بدانند آنچه ماشین بنویسد خط نیست، بلکه آن نقش لطیفی است از آن روح لطیف.
وهنر مربوط به روح است نه آنچه از دستگاه بیجان تایپ برون آید.
و جای تاسف اینجاست که مثلا وزارتخانه مربوط به امور پزشکی حتما رسیدگی میکند که ابزار پزشکی وطبابت فقط توسط پزشک دارای تخصص و مدرک مربوطه به کار برده شود و هرگز کارمند، کارگر، مهندس ودیگران مجاز به استفاده از این ابزار یا تجویز دارو نیستند؛ با تکیه بر رایانه و دنیای مجازی؛ و در صورت مشاهده خلاف سریعا رسیدگی میشود، امّا در آن وزارتخانهی مربوط به فرهنگ و هنر چنین تعهد و رسیدگی وجود ندارد. چون «چهداندآنکه
در زمینههای دیگر شاغل بوده و نداند رمز و راز خوشنویسی، که کدامیک از فونتهای نسخ به زبان فارسی مربوط است و کدام نامربوط؛ ویا کدام متن، با نسخ مناسب است و هماهنگ؛ و کدام با نستعلیق مثلاً،
تا بخواهد قاعده و قانونی وضع کند در حفظ این هنر اصیل و شریف؛ و میراث گرانبهای هنرمندان گذشتهی این دیار از از دستبرد نا آگاهان نامربوط.
و امّا بیچاره هنر موسیقی
آنچه در انحطاط شعر و خط گذشت در موسیقی نیز جاریاست.
[۱] – در نسخه عربی به علت فقدان «گاف» با «کاف» مضمومِ بدون اشباع؛ و « راء » مشدد آمده که در ترجمه، تعویضِ لغت شد (به فتح لام).
[۲] -چون قابلیت شنا در آب به او داده نشده.
[۳] – به علاوه که صِرف بیان مطالب خیالی حتی در همان قالب اصیل مثل غزل هم چنانچه دردی را دوا نکند و فایده ملموسی نداشته باشد که معمولاً همین هست نیز مشمول این نقد است، امّا بیان مطالب علمی، تاریخی، و اخلاقی به صورت موزون، به شرطی که وزن و قافیه را نبازد و از صورت و قالب اشعار اصیل خارج نشود از این نقد مستثنی است؛ وبلکه روشی است منطقی و مفید در ماندگاری و سهولت حفظ.
[۴] -در بعضی از نسخههای قدیمی « چو نتوانی بگفتن آنچنان شعر» آمده که ظاهرا همان است.
[۵] – در نسخههای خطی اولیه « نباشد نام تو دژبان و سرهنگ؛ و در بعضی، ستوان وسرهنگ » آمده که بیشک دفع دخل است.
[۶] – لفّ و نشر مشوّش.
[۷] – مانند صدا و سیما که معمولا در پخش اذان؛ و شهرداریها که در تابلو و بنرهای مذهبی از همین فونت دلقک خط استفاده میکنند.
[۸] – غیر از دق کردن.